هیولای تاریک من پارت نهم

جونگ‌کوک نیشخند زد… دندونای تیزش زیر نور مشعلای اتاق برق زدن. با صدای بم و کشیده‌ای که توی تاریکی لرز می‌نداخت، گفت:

– «آقای هیولا؟ هه... عجب زبونی داری کوچولو.»

بعد خم شد، جوری که نفس گرمش خورد به گوشم:

– «ولی فقط من می‌دونم تو از هیولاها نمی‌ترسی… چون اگه می‌ترسیدی، دیشب دستمو ول می‌کردی نه اینکه این‌همه محکم بچسبیش، انگار تنها چیزیه که تو این دنیا داری.»

قلبم یه لحظه از تپش ایستاد… چشم‌هام هنوز پشت پتوی نازکم پنهون بودن ولی حس می‌کردم داره زل می‌زنه، دقیق به همون نقطه‌ای که من توش خودمو قایم کرده بودم.

صداش آروم‌تر شد، یه‌جور نجوا که شبیه لالایی نبود… بیشتر شبیه طلسم بود:

– «به‌جاش یه اسم دیگه صدام کن… چیزی که فقط خودت بدونی… اسمی که وقتی می‌خوای صدام بزنی، هیچ‌کس جز من و تو نفهمه داری با کی حرف می‌زنی.»

مغزم قفل کرد… اما قلبم داشت باهاش حرف می‌زد… اسم؟ فقط مال من؟

اوفففف🤤😂
دیدگاه ها (۰)

هیولای تاریک من پارت دهم

هیولای تاریک من پارت یازدهم

هیولای تاریک من پارت هشتم

هیولای تاریک من پارت هفتم

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

داستان نویسی پارت ۱فصل ۱: فرار در شب بارانیباران سیل‌آسا بر ...

یه زمانی خداوکیلی صهیونیست ها به سلبریتی های کله گنده و فیلم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط